پاسخ به شبهات پلوراليسم ديني




يکي از انگيزه هاي طرح تفکر پلوراليسم و گرايش به آن، انگيزه ي رواني است که در ذهن بسياري از افراد و به خصوص جوانان مطرح مي شود. وقتي آنان مي بينند در دنيا مذاهب و اديان مختلفي وجود دارند و افرادي هم با کمال خلوص و از سر صدق و راستي به آنها گرايش پيدا مي کنند و دستورات دينيشان را دقيقا عمل مي کنند، اين سؤال بر ايشان پيش مي آيد که آيا ممکن است همه ي اين مردم به جهنم بروند و تنها يک عده قليلي که مسلمان هستند، آن هم گروه خاصي از مسلمانان (شيعه)، به بهشت بروند؟ به خصوص با توجه به اين که در بين شيعيان هم آن تعدادي که يقينا مي توانيم بگوييم به بهشت مي روند کساني هستند که يا گناه نکرده اند و يا در صورت ارتکاب گناه، بعدا توبه کرده باشند. از آن جا که اين مطلب نوعا براي افراد بسيار بعيد مي نمايد و نمي توانند آن را قبول کنند، لذا اين مسأله زمينه مي شود که اين فکر در ذهن آنان تقويت شود که پيروان ساير اديان هم، لااقل آنهايي که به دين خود پاي بندند و به دستورات آن عمل مي کنند، اهل نجاتند و به بهشت خواهند رفت.
در جلسه ي قبل توضيح داديم که براي رفع اين استبعاد بايد به اين نکته توجه نماييم که وقتي مي گوييم: «تنها دين حق، دين اسلام است و پيروي از آن موجب سعادت و نجات انسان مي گردد.» معناي اين سخن و لازمه ي آن، اين نيست که همه انسان هاي ديگر به جهنم مي روند. انسان هاي ديگر را به طور کلي مي توان به دو دسته تقسيم کرد - البته اين که کدام از اين دو دسته اکثريت را دارند و کدام يک اقليت هستند، يک بحث آماري است که ارتباطي به بحث ما ندارد - اين دو دسته عبارتند از: 1- افرادي که براي شناختن حق تلاش کرده اند و واقعا مي خواسته اند به آن برسند، ولي به هر دليلي نتوانسته اند به آن دست پيدا کنند. 2- کساني که با وجود فراهم بودن شرايط تحقيق براي آنان، درصدد يافتن حق بر نيامده اند و يا با وجود آن که تشخيص داده بودند اسلام حق است، نخواسته اند آن را بپذيرند. آن کساني که به جهنم مي روند همين گروه دوم هستند، اما گروه اول که در جستجوي دين حق تلاش کرده اند ولي در تشخيص آن دچار اشتباه شده و از رسيدن به آن بازمانده اند، به گونه ديگري با آنان رفتار خواهد شد. اينان، که در علم فقه و کلام اصطلاحا به آنها مستضعف - منظور مستضعف فکري است - گفته مي شود در صورت عمل به همان حقايقي که با عقل خود يا از طريق تعاليم يک دين خاص به آن دست يافته اند، پاداش کار نيک خود را دريافت خواهند کرد. البته اين که آيا در قيامت اين افراد را در درجات پايين بهشت جاي مي دهند يا عالم واسطه اي غير از بهشت و جهنم است يا در همان قيامت صحنه امتحاني براي اين قبيل افراد بر پا مي کنند، مسائل ديگري است، ولي به هر حال اين دسته، معذب به عذاب ابدي نمي شوند.

توضيح آيه « و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه »

سؤالي که در اين جا مطرح شده - و اين که قسمتي از مطالب جلسه ي قبل را تکرار کرديم و در واقع به خاطر پرداختن به همين سؤال بود - اين است که قرآن کريم مي فرمايد « و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الاخره من الخاسرين؛ (1) و هر کس جز اسلام، ديني [ديگر] جويد، هرگز از وي پذيرفته نشود و وي در آخرت از زيان کاران است.» اين آيه صريح است در اين که هيچ ديني غير از اسلام از افراد پذيرفته نمي شود، در حالي که لازمه مطلبي که شما گفتيد اين است که اديان ديگر هم کم و بيش به نحوي پذيرفته خواهند شد. اين مشکل را چگونه حل مي کنيد؟
اين آيه يک بحث تفسيري دارد که اگر بخواهيم در اين جا تفصيلا وارد آن شويم از بحث اصلي خود دور مي افتيم، اما اجمال مطلب اين است که: ديني که در زمان حضرت ابراهيم عليه السلام از جانب خداوند متعال براي مردم نازل شد دين اسلام بود و مردم موظف بودند به دستورات آن عمل کنند تا زماني که شريعت تازه اي نازل شود. هنگامي که حضرت موسي عليه السلام به رسالت مبعوث گشت شريعت حضرت ابراهيم عليه السلام نسخ شد، ولي دين حضرت موسي عليه السلام هم دين اسلام بود، با اين تفاوت که برخي از احکام آن با آن چه که در شريعت حضرت ابراهيم عليه السلام بود فرق داشت. شريعت حضرت موسي عليه السلام هم با ظهور حضرت عيسي عليه السلام منسوخ شد و مردم موظف شدند طبق شريعت جديد که تفاوت هايي با شريعت حضرت موسي عليه السلام داشت، عمل کنند، اما دين حضرت عيسي عليه السلام نيز همچنان همان اسلام بود. و سرانجام با آمدن پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله کليه شريعت هاي سابق بر آن منسوخ شدند و مردم از آن پس مکلف شدند که بر طبق شريعت محمدي عمل کنند و همان طور که مي دانيم شريعت محمدي نيز همان اسلام است. البته اين شريعت، احکام و قوانين و ويژگي هاي خاصي دارد که آن را از تمامي شرايع پيشين ممتاز نموده و در اين جا اسلام معناي خاصي پيدا کرده که همين معنايي است که ما امروز از آن مي فهميم. با اين توضيح روشن شد که اسلام مصداق هاي مختلفي دارد؛ يک مصداق آن، شريعت حضرت ابراهيم است، مصداق ديگر آن، شريعت حضرت موسي است و همين طور ساير مصاديق. بنابراين، معناي آيه «ومن يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه» اين است که هر کس در زمان هر کدام از اين مصاديق اسلام بوده، بايد همان را اختيار مي کرده و دين ديگري از او پذيرفته نخواهد شد. به هر حال شکي نيست که کساني که دين حضرت ابراهيم يا حضرت موسي و يا حضرت عيسي عليهم السلام را پذيرفته اند دين آنها مورد قبول خداوند متعال خواهد بود. پس معناي اين آيه که در اين زمان، ديني غير از اسلام پذيرفته نمي شود اين است که در اين زمان هم آن چه را که خداوند توسط ساير پيامبران فرستاده بايد بپذيريد، علاوه بر اين که احکام خاصي را هم که پيامبر اسلام آورده، آنها را نيز بايد قبول کنيد. البته نسخ احکام اختصاصي به اين ندارد که يک شريعت، برخي احکام شريعت سابق را نسخ کند بلکه حتي در يک شريعت نيز ممکن است حکم جديدي حکم سابق را نسخ کند؛ مثلا در اسلام، همچنان که مي دانيد، در اوايل بعثت و سال هاي اول نبوت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله، مسلمانان به طرف بيت المقدس نماز مي خواندند و اين حکم حتي تا بعد از هجرت پيامبر اسلام از مکه به مدينه باقي بود، اما پس از مدتي و در زمان خود آن حضرت، قبله از بيت المقدس به جانب کعبه تغيير پيدا کرد. بنابراين نسخ برخي احکام باعث تغيير جوهر دين نمي شود. جوهر دين عبارت از اعتقاد به توحيد و نبوت و معاد است. اعتقاد به نبوت يعني اين که به همه انبيا ايمان داشته باشيم. « امن الرسول بما انزل اليه من ربه و المؤمنون کل امن بالله و ملائکته و کتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله؛(2) پيامبر، به آن چه از جانب پروردگارش بر او نازل شده ايمان آورده است و مؤمنان همگي به خدا و فرشتگان و کتاب ها و پيامبرانش ايمان آورده [ و گفتند: ] ميان هيچ يک از پيامبرانش فرق نمي گذاريم.» ما حق تکذيب هيچ يک از پيامبران را نداريم و همه آنها را « واجب الاطاعه» مي دانيم. البته خود حضرت موسي يا عيسي هم اگر در اين زمان مي بودند بايستي بر طبق شريعت پيامبر اسلام رفتار مي کردند.

وظيفه ي ما نسبت به اختيار دين و حکم پيروان ساير اديان

بنابراين در اين زمان ما موظفيم که به احکام قرآن و دستورات پيامبر اکرم و ائمه اطهار عليهم السلام عمل کنيم و اگر غير از اين انجام دهيم از ما پذيرفته نمي شود، اما اين بدان معنا نيست که اين دين ماهيتا با اديان سابق تفاوت دارد، بلکه همه اين اديان، علي رغم وجود پاره اي اختلافات در احکام، در رئوس کلي و بسياري از احکام مشابهت دارند و همه آنها اسلام هستند. اگر کساني قدرت شناختن و تشخيص حق را نداشته باشند، مستضعف هستند و به همان اندازه که شناخته اند بايد عمل کنند و نزد خداوند مأجورند، اما کساني که در هر زماني حق را شناخته و با اين وجود با آن مخالفت و دشمني ورزيده اند، چنين افرادي مخلد در آتش هستند و اين، مفاد همان جمله اي است که در دعاي کميل مي خوانيم: « اقسمت ان تملأها من الکافرين من الجنه و الناس اجمعين و ان تخلد فيها المعاندين؛ [ خدايا] قسم ياد کرده اي که آن [جهنم] را از همگي کافران جن و انس پر نمايي و آنان را که [ با دين تو ] دشمني مي ورزند در آن جاويدان قرار دهي.» به هر حال، خلود در عذاب مخصوص معاندين است و اگر کسي عناد نداشته باشد، اگر عذابي هم ببيند به اندازه همان تقصيرهايي است که کرده است و مستضعفين در همان حدي که نتوانسته اند حق را بشناسند معذورند و به واسطه آن عذاب نمي شوند. نکته مهم در اين جا توجه به اين مطلب است که در هر صورت اگر افراد ديگر غير از مسلمانان و شيعيان هم به جهنم نروند و به خاطر معذور بودن آنهاست نه به اين علت که آنها هم دينشان بر حق و درست بوده است. البته اشاره کرديم کساني که در زمان شرايع سابق مثل شريعت حضرت موسي يا عيسي زندگي مي کرده اند وظيفه آنان عمل بر طبق همان شرايع بوده است. به هر حال، دين حق و صراط مستقيم، يکي بيشتر نيست و جهنم نرفتن کساني که در خارج از اين صراط بوده اند مستلزم تعدد صراط مستقيم و دين حق نيست.

يک نکته ي روان شناختي

نکته ديگر اين است که انسان هميشه اين طور نيست که ابتدا دليل و برهان خوب بودن يا درست بودن چيزي و مطلبي برايش روشن شود و به دنبال اقامه اين دليل و برهان هواخواه آن شود، بلکه گاهي مسأله به عکس است؛ يعني چيزي ابتدا نظر انسان را جلب مي کند و از آن خوشش مي آيد و بعد به دنبال دليلي براي اثبات خوبي و درستي آن برمي آيد. در اين گونه موارد، انسان در واقع به دنبال دلش حرکت مي کند، که البته گاهي هم واقعا چيز خوب و درستي است و گاهي هم بد و نادرست است. بسياري از مردم اين گونه اند که ابتدا قلب و دلشان جذب چيزي مي شود و بعد سعي مي کنند به نحوي عقل را هم با دل همراه کنند. اين مطلب در مورد بسياري از کساني که به پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله ايمان آوردند صدق مي کند؛ يعني بسياري از افراد اين طور نبود که ابتدا بيايند تحقيق کنند و اسلام و اعتقادات اسلامي را بررسي کنند و در اثر تحقيق، حقانيت خدا و توحيد و نظاير آن برايشان اثبات شود و ايمان بياورند، بلکه همين مقدار که رفتار پيامبر و اخلاق آن حضرت را مشاهده مي کردند، دلشان مي خواست مثل آن حضرت همراه او باشند. اول دلشان مي پذيرفت و بعد براي خودشان دليل مي آوردند. اين مسأله در امور باطل هم مصداق دارد؛ يعني چون انسان به يک امر باطلي تمايل دارد و دلش آن را مي خواهد، سعي مي کند به هر نحوي توجيهي براي آن بيابد. بسياري از مردم به گناه و بي بند و باري عادت کرده اند و دلشان مي خواهد از هر جهت آزاد باشند و هر کار که مي خواهند انجام دهند. طبيعي است که اين گونه افراد مايل نيستند حساب و کتاب و قبر و قيامتي در کار باشد و دلشان نمي خواهد که بپذيرند هر لحظه عمرشان و کوچک ترين اعمال و رفتار آنان زير نظر است و از آن سؤال خواهند شد. بنابراين، اول دل مي خواهد که حساب و کتابي نباشد و به دنبال چنين خواسته اي، فرد سعي مي کند دليلي بر انکار قيامت و معاد دست و پا کند. قرآن کريم در همين رابطه مي فرمايد: « ايحسب الانسان الن نجمع عظامه. بلي قادرين علي ان نسوي بنانه. بل يريد الانسان ليفجر امامه؛ (3) آيا انسان مي پندارد که هرگز ريزه استخوان هايش را گرد نخواهيم آورد؟ آري [بلکه] تواناييم که سر انگشتانش را درست [و بازسازي] کنيم. ولي نه، انسان مي خواهد در پيش روي خود بي بند و باري کند.» انساني که معاد را انکار مي کند آيا واقعا فکر مي کند که ما نمي توانيم دوباره او را زنده کنيم؟ اگر اندکي فکر کرده و عقل خويش را به کار بگيرد به خوبي درک مي کند که همان کس که ابتدا انسان را از نيستي به هستي آورده، دوباره هم مي تواند انسان را زنده کند و اتفاقا اين کار آسان تر است، چون در ابتدا انسان را از هيچ به وجود آورده و اکنون لااقل يک گوشت و استخواني، گرچه فاسد شده و پوسيده، وجود دارد. بنابراين، عقل انسان به سادگي مي پذيرد که همان دستي که اولين بار انسان را خلق کرده، همان قدرت هم مي تواند گوشت و استخوان هاي فاسد و پوسيده او را کنار هم جمع کرده و او را زنده کند. پس چرا منکران معاد تا اين حد بر انکار خود اصرار مي ورزند؟ اين بدان سبب است که: بل يريد الانسان ليفجر امامه؛ انسان مي خواهد قيد و بندي نداشته باشد و جلوي او باز باشد تا هر چه که مايل است انجام دهد و هيچ حساب و کتابي در کار نباشد. پس، اين جا اول دل فتوا داده که معاد و قيامتي نيست، بعد سعي مي کند دليلي هم براي آن پيدا کند. مسائل اجتماعي غالبا همين طور هستند که به جاي آن که دل به دنبال عقل باشد، عقل به دنبال دل حرکت مي کند. نمونه زنده ي اين مسأله که در عصر خود ما وجود داشت گرايش افراد به مارکسيسم بود. اين افرادي که مي رفتند مارکسيست مي شدند اين طور نبود که ابتدا رفته باشند اصول ديالکتيک و ماترياليسم را بحث کرده باشند و با دليل و برهان برايشان اثبات شده باشد که غير از ماده، چيزي وجود ندارد و اقتصاد مارکسيستي و ساير مسائل مربوط به مارکسيسم درست است. حتي خود من سراغ داشتم کساني را که مسلمان بودند، نماز هم مي خواندند، روزه هم مي گرفتند، ولي مارکسيست بودند و فکر مي کردند که اينها واقعا با هم قابل جمع هستند. اينها چرا به مارکسيسم گرايش پيدا کرده بودند؟ چون اين ظلم و تبعيض ها و زراندوزي ها را در جامعه مي ديدند و شاهد بودند که چگونه يک عده از فرط پولداري نمي دانند پول هايشان را چگونه خرج کنند و در کنار آنها يک عده هم در نهايت فقر و گرسنگي به سر مي بردند، آن گاه خيال مي کردند که يا بايد سرمايه داري را بپذيرند يا مارکسيسم را، عاقبت سرمايه داري که همين فاصله هاي طبقاتي فاحش و وضع اسف بار اجتماعي بود، پس به سراغ مارکسيسم مي رفتند. بعد از اين که مارکسيسم را انتخاب مي کردند، کم کم يک ادله به اصطلاح علمي هم براي آن درست مي کردند و به تدريج به ماترياليسم و اصالت ماده مي رسيدند.
در مورد پلوراليسم هم در بسياري از مواقع و در مورد بسياري از افراد، داستان از همين قرار است. ابتدا اين مسأله در ذهنشان پيدا مي شود که چطور مي شود بگوييم اين همه آدم به جهنم مي روند و فقط يک عده ي قليلي نجات پيدا مي کنند؟ نه، اين قابل قبول نيست، بايد راهي پيدا کنيم که آن ديگران هم به بهشت بروند. به دنبال اين افکار، مسأله بر حق بودن همه اديان مطرح مي شود و تلاش مي گردد ادله اي هم براي تأييد آن تراشيده شود.

کدام مباني فلسفي و مباني معرفت شناسانه منطقا مي تواند به پلوراليسم منجر شود؟

اما کساني هم هستند که ابتدا از مباني فکري و فلسفي خاصي شروع مي کنند و بعد بر اساس آن مباني به پلوراليسم مي رسند، نه آن که اول دلشان خواسته باشد و عقل به دنبال دل حرکت کرده باشد. در اين جا مي خواهيم ببينيم کدام مباني فلسفي هست که اگر فرد از آنها شروع کند به پلوراليسم مي رسد؟
در مسأله شناخت واقعيت و کشف حقيقت، اگر کسي معتقد شود که عقل مي تواند به حقيقت دست پيدا کند، طبيعتا وجود حقايق متعدده در مسأله واحد را نخواهد پذيرفت. چنين کسي به طور فطري حقيقت را يک چيز مي داند و به دنبال آن است که اين حقيقت واحد را از طريق دليل و برهان کشف کند. اگر يک مسأله رياضي يا فيزيک به او بدهند، معتقد است که يک جواب صحيح بيشتر ندارد و اگر به پاسخي دست پيدا کند، مي داند که اين پاسخ يا غلط است و يا درست و نمي شودپاسخ هاي صحيح متعدد وجود داشته باشد.
اما اگر کسي در مسأله شناخت حقيقت معتقد باشد که انسان راهي به واقعيت ندارد و از هر ابزاري، چه عقل و چه تجربه، براي کشف واقعيت استفاده کند حداکثر اين است که به حقيقت نزديک تر مي شود، اما هيچ گاه به خود واقعيت دست نمي يابد، اين جاست که راه براي انواع نظريه هاي نسبي گرايانه، شک گرايانه و پلوراليستي باز مي شود. امروز افراد زيادي در سراسر دنيا طرفدار اين نظريه هستند که حقيقت، فراتر از عقل و علم و شناخت انسان است و انسان هر چه هم تلاش کند تنها به نمودهايي از واقعيت دست مي يابد و تنها برخي از وجود و ابعاد حقيقت براي او کشف مي شود. مکاتب مختلفي همچون مکتب کانتي، نئوکانتي، شک گرايي و نسبي گرايي، در اين جهت مشترکند که مي گويند: « ما هيچ گاه نمي توانيم واقعيت را آن گونه که هست درک کنيم.»
بر اساس چنين مبناي فلسفي، صدق و کذب گزاره ها نسبي مي شود؛ يعني هر گزاره اي تنها درصدي از واقعيت را نشان مي دهد و نسبتي از حقيقت را در بر دارد و گزاره اي که حقيقت را صد در صد بنماياند، وجود ندارد. همه گزاره هاي علمي، از چنين ويژگي اي برخوردارند و اصلا ماهيت علم چيزي غير از اين نيست. نبايد تصور کرد که علم آمده که بگويد: «اين است و جز اين نيست» خير، علم نه چنين ادعايي دارد و نه هرگز مي تواند اين گونه باشد. در نظريه علمي، سخن از تأييد و ابطال است و نه از کشف يا عدم کشف واقعيت. حداکثر ادعاي يک نظريه علمي اين است که تا مادامي که نقضي بر من وارد نشده، من مورد تأييد هستم و هرگاه که نقضي بر من وارد شد ابطال مي شوم و نظريه ديگري جايگزين من مي شود و اين سير همچنان ادامه مي يابد و نظريه هاي علمي، يکي پس از ديگري تکميل مي شوند و نظريه اي که هيچ تغيير نکند و براي هميشه ثابت باشد، در علم وجود ندارد.
کساني که در بحث معرفت شناسي و ارزش شناخت، از چنين تفکري جانب داري مي کنند، از منطق وفلسفه و به اصطلاح بحث هاي متافيزيکي، به گونه اي تحقيرآميز ياد مي کنند و آنها را غير علمي و فاقد هرگونه اعتباري مي دانند و وقتي چنين مباحثي مطرح مي شود با حالتي خاص ولحني معنادار مي گويند: « بگذريم، اينها که فلسفه است». اينان مي گويند ما فقط براي علم ارزش قائليم و معناي علم هم اين نيست که واقعيت را صد در صد کشف کند، بلکه هر نظريه اي يک وجه از وجوه واقعيت، و نه تمام آن را، نشان مي دهد. قانون جاذبه نيوتن يک وجه از واقعيت را براي ما کشف مي کند و قانون نسبيت انيشتين هم وجه ديگري را، و هيچ کدام تمامي واقعيت را براي ما کشف نمي کند و چون چنين است، پس هم اين درست است و هم آن.
بدين ترتيب است که به نوعي کثرت گرايي در معرفت شناسي مي رسيم که خود در واقع، نوعي نسبيت گرايي يا شکاکيت است. البته برخي از افراد مايل نيستند که اين نظريه را به شکاکيت برگردانيم و مي گويند لازمه اين نظريه، نسبيت گرايي هست اما سر از شک گرايي در نمي آورد. به هر حال مهم نيست که اسم آن را نسبيت گرايي يا شک گرايي بگذاريم، بالاخره حرف اين نظريه اين است که واقعيت به دست ما نمي رسد وعلم هيچ گاه نمي تواند اعتقاد يقيني (به معناي کشف صد در صد) به ما بدهد.

توضيح پلوراليسيم با استفاده از مثال منشور

همان طور که گفتيم اين نظريه مي تواند مبناي انديشه پلوراليسيم قرار گيرد، چون براساس اين تفسير از علم، هر نظريه علمي درحکم يک رويه و يک زاويه از منشور است که قسمتي از واقعيت را باز مي نماياند و هر کس بسته به زاويه اي که نگاه مي کند همان بخش از واقعيت را مي بيند. تمام واقعيت در ديد هيچ کس نيست و پخش در سطوح مختلف منشور است. اگر پلوراليسم را اين گونه تفسير کنيم آن گاه مي توانيم بگوييم حقيقت يکي است، البته حقيقت واحدي که براي هر کس به گونه اي جلوگر مي شود؛ يعني حقيقت واحد در واقع همان کل منشور است که داراي سطوح و وجوه مختلفي است و هر نظريه علمي به منزله يکي از سطوح اين منشور است و نتيجه نهايي همين مي شود که هيچ يک تمام حقيقت را در بر ندارد.
اگر همين مثال و تشبيه منشور را در نشر بگيريم و بخواهيم در مورد پلوراليسم و تفسيرهاي مختلف آن واضح تر صحبت کنيم، يک تفسير اين است که بگوييم حقيقت واحد است اما راه هاي رسيدن به آن متفاوت است، همانند منشور که يک شييء بيشتر نيست ولي چون هر کس از يک زاويه به اين منشور مي نگرد ممکن است تصوير واقعيت در نگاه او متفاوت از آنچه ديگران مي بينند جلوه گر شود، چون رويه هاي مختلف منشور ممکن است رنگ هاي مختلف و خواص مختلفي داشته باشند. منشوري را در نظر بگيريد که يک رويه آن از آينه محدب و يک رويه آن از آينه مقعر و يک رويه آن از جنس آينه صاف درست شده باشد. اگر سه نفر و هر کدام از يک زوايه، تصوير شييء واحدي را در اين منشور ببينند قطعا سه تصوير متفاوت خواهند داشت، در حالي که ما به عنوان ناظر خارجي مي دانيم که در حقيقت همه آنها تصوير يک شييء واحد را مي بينند که به علت اختلاف زاويه ديد و محل ايستادن آنها، خودشان گمان مي کنند سه شييء متفاوت را نظاره مي کنند. به هر حال، اين همان تفسير پلوراليسم به صراط هاي مستقيم است که مي گويد يک حقيقت واحد بيشتر نداريم که راه هاي مختلفي براي رسيدن به آن حقيقت واحد وجود دارد. مطلوب و معبود همه ي دين داران، و بلکه همه ابناي بشر، يک چيز بيشتر نيست و همگي در طلب آن حقيقت واحدند، منتها يکي از راه مسيحيت مي رود، يکي از راه اسلام، يکي از راه يهوديت و سرانجام همه ي اين راه ها به مقصد واحدي ختم مي گردد.
تفسير ديگر از پلوراليسم اين است که بگوييم نه، حقيقت واحد نيست، بلکه به تعداد رويه هاي منشور، متعدد است. هر کس از هر زوايه اي که نگاه مي کند، حقيقت براي او همان است. اختلاف رنگ و خواص رويه هاي مختلف منشور باعث مي شود که يکي حقيقت را سبز و محدب و ديگري آبي و مقعر و سومي زرد و صاف ببيند، و حقيقت هم چيزي جز اين تصويرها نيست و تصويرها هم که بالبداهه مختلفند، پس حقيقت نيز به تبع آنها مختلف مي شود. روشن است که اين تفسير از پلوراليسم با تفسير آن به صراط هاي مستقيم به سوي حقيقت واحد، تفاوت دارد.
تفسير سوم از پلوراليسم هم اين است که حقيقت يا باطل بودن هر يک از گزاره هاي يک دين يا يک علم را به طور جداگانه در نظر نگيريم، بلکه درباره ي مجموع گزاره هاي آن به صورت يک جا قضاوت کنيم؛ مثلا وقتي سؤال مي کنيم مذهب شيعه حق است يا باطل، مجموعه اعتقادات شيعه با هم مورد نظر باشد. بر اساس اين تفسير پلوراليسم نمي توانيم به حق يا باطل بودن هيچ ديني حکم کنيم، زيرا تمامي اديان، هم مشتمل برگزاره هاي درست و هم مشتمل بر گزاره هاي خطا و باطل هستند. به عبارت ديگر، همه ي اديان هم حقند و هم باطل، حق هستند به اعتبار برخي از محتواي آن و باطلند به اعتبار برخي ديگر از محتواي آن. پس چون هر مذهبي، مجموعه اي از اعتقادات و افکار و احکام و ارزش هاي راست و دروغ و حق و باطل است، بنابراين همه ي اديان از ارزش مساوي برخوردارند و هر کدام را که بگيريم تفاوتي نمي کند.

نظريه وحدت حقيقت در حوزه ي معرفت ديني

در مقابل تفکر پلوراليسم ديني - با تفسيرهاي مختلف آن - گرايش ديگر اين است که بگوييم مجموعه اي از گزاره هاي ديني وجود دارند که همگي درست و حقيقتند و اعتقاد به گزاره هاي مخالف آنها، باطل محض است. اين نظريه معتقد است که حقيقت واحد است و نسبت به اين شخص و آن شخص، اين جامعه و آن جامعه، اين زمان و آن زمان هيچ تفاوتي نمي کند. بر اساس اين گرايش، ما مي توانيم مجموعه اي از اعتقادات و ارزش ها و احکام داشته باشيم که تمامي آنها حقيقت دارند و ساير مجموعه ها غير از اين مجموعه، يا به طور کلي باطلند و يا هر يک از آنها آميزه اي از گزاره هاي حق وباطل با هم هستند. آن چه در ذهن ما شيعيان وجود دارد همين نظريه است. شما اگر به مردم کوچه و بازار مراجعه کنيد، مي بينيد اعتقاد آنها اين است که تنها عقيده ي بر حق و صحيح، عقيده ي شيعه و معارفي است که از اهل بيت عصمت و طهارت و چهارده معصوم عليهم السلام سرچشمه گرفته است و بقيه اديان و مذاهب يا به کلي باطلند يا به هر اندازه اي که با اعتقادات شيعه اختلاف دارند، همان قسمت از تعاليم آنها باطل است. اين چيزي است که در ارتکاز ذهني همه ي من و شما وجود دارد و تا قبل از اين که تفکر پلوراليسم مطرح گردد، کسي از حقانيت دين و مذهب، تصويري غير از اين نداشت.

اختلاف فتاواي مراجع تقليد ربطي به پلوراليسم ندارد

سؤالي که در اين جا به ذهن مي آيد اين است که در مذهب شيعه هم، چه در مسائل اعتقادي و چه در مسائل فقهي و احکام، اختلاف نظر وجود دارد. با وجود اين اختلاف ها چگونه مي توان يک مجموعه ي احکام وعقايد واحد را به شيعه نسبت داد؟ اختلاف فتاواي علما و مراجع تقليد شيعه چيزي است که همگان آن را مي دانند؛ مثلا يک مرجع مي گويد در رکعت سوم و چهارم نماز، گفتن تسبيحات اربعه يک بار کافي است و مرجع ديگر مي گويد حتما 3 بار بايد گفته شود. و يا مثلا در مورد مسائل عالم برزخ، نظير شب اول قبر و ساير مسائل مربوط به اين عالم، و يا در مورد تفصيلات مسائل مربوط به قيامت، بين علماي شيعه اختلاف نظر وجود دارد. از ميان اين انظار مختلف، کدام يک حق و کدام يک باطل هستند؟
در مسائل شرعي مي گويند از اعلم تقليد کنيد، و در تشخيص اعلم، بين مردم و صاحب نظران اختلاف وجود دارد و هر کس فرد خاصي را اعلم مي داند و از او تقليد مي کند، ولي به هر حال اين طور نيست که فقط مقلدين يک مرجع خاص به بهشت بروند، بلکه هر کس هر مجتهدي را که واقعا اعلم تشخيص داده و بر طبق فتواي او عمل کرده است اهل نجات است و به بهشت مي رود. اين جاست که اين شبهه به ذهن مي آيد که اگر وجود صراط هاي مستقيم بين اديان مختلف را نپذيريم لا اقل در دايره ي مذهب شيعه بايد قائل به وجود صراط هاي مستقيم شويم و مجموعه هاي مختلفي از احکام و اعتقادات را درست و بر حق بدانيم. بنابراين، باز هم در نهايت به پلوراليسم رسيديم.
پاسخ اين است که در اين جا بين مقام اثبات و مقام ثبوت خلط شده است. بين بهشت رفتن و دست يافتن به حکم واقعي و حقيقي اسلام ملازمه وجود ندارد. آن چه که در مورد تقليد از علماي دين وجود دارد اين است که اگر شما هر کس را اعلم تشخيص داديد و از او تقليد کرديد، اگر احيانا برخي فتاواي آن مجتهد بر خلاف حکم واقعي خداوند بوده است شما معذوريد و به خاطر عمل نکردن به حکم واقعي اسلام به جهنم نمي رويد. در مسأله تسبيحات اربعه، حقيقت يک چيز بيشتر نيست و حکم واقعي خداوند يا اين است که يک مرتبه تسبيحات کافي است و يا اين است که سه مرتبه واجب است؛ هر فقيهي که فتوايش مطابق با همان حکمي باشد که خداوند در واقع دارد، فتواي همان فقيه درست و فتواي فقيه ديگر قطعا اشتباه است، منتها اين اشتباهي است که هم خود مجتهدو هم مقلدين او در مورد آن معذور هستند، چون تلاششان را براي رسيدن به حکم واقعي خداوند انجام داده اند ولي به هر دليل نتوانسته اند به آن دست پيدا کنند. اين جا، مسأله نظير بحث مستضعف فکري مي شود که قبلا به آن اشاره کرديم.

عدم اختلاف در دايره ي ضروريات و قطعيات اسلام

ما در اسلام يک سلسله حقايق يقيني، ثابت، مطلق و غير قابل تغيير داريم که اصطلاحا به آنها «ضروريات اسلام» گفته مي شود. گاهي نيز دامنه ي اين سلسله حقايق توسعه داده مي شود و به قطعيات و مسلمات اسلام اطلاق مي گردد. اينها چيزهايي هستند که بين همه ي مسلمانان در مورد آنها اختلافي وجود ندارد؛ مثلا همه ي مسلمان ها نماز صبح را دو رکعت مي دانند و اين مسأله اي نيست که نياز به تحقيق داشته باشد، بلکه از ضروريات است و به همين دليل هم هست که فقها مي گويند در احکام ضروري اسلام نيازي به تقليد نيست و برخي حتي معتقدند که در قطعيات هم جاي تقليد نيست و تقليد فقط در ظنيات است. همه مردم مي دانند که در اسلام نماز صبح دو رکعت است و مسأله وجوب نماز در اسلام چيزي است که نه فقط مسلمان ها بلکه حتي کفار هم که نه اسلام را قبول دارند و نه نماز آن را، مي دانند که اسلام نماز دارد و نماز آن هم همين رکوع و سجده و ساير افعال و اذکار است. امروزچه کسي است که نداند حج مسلمان ها همين است که در ايام ذي الحجه به مکه مي روند و يک سلسله اعمالي را انجام مي دهند. اگر کسي بگويد نماز و حج جزو اسلام نيست سخن او مقبول نخواهند بود و به او گفته مي شود اينها از ضروريات و قطعيات اسلام است و جاي هيچ ترديدي در مورد آنها وجود ندارد و زمان و مکان هم نمي شناسد و غيرقابل تغيير است و حتي تقليد هم در مورد آنها جا ندارد، چون هر مسلماني آن را مي داند. به همين دليل هم گفته مي شود انکار ضروري اسلام، موجب ارتداد است. البته مرحوم امام در اين مورد مي فرمودند در صورتي انکار ضروريات موجب ارتداد مي شود که بازگشت آن به انکار رسالت باشد، ولي برخي از فقها اين شرط را لازم نمي دانند و انکار ضروريات را مطلقا موجب ارتداد مي دانند.

اختلاف در دايره ي ظنيات دين اسلام و توضيح آن

پس در دايره اي از احکام و عقايد اسلام که ضروريات و يا به تعبيري قطعيات اسلام ناميده مي شود هيچ ترديد و اختلافي وجود ندارد و اگر کسي هر يک از احکام و عقايد در محدوده ي اين دايره را قبول نداشته باشد مسلمان نيست. يک سلسله اموري هم در اسلام داريم که ظني اند. در دايره ي ظنيات اسلام، صاحب نظران و مجتهدان مي توانند فتاواي مختلف و آراي متعددي داشته باشند. کساني هم که مجتهد نيستند، براساس دليل عقلي و نقلي، وظيفه ي آنها مراجعه به مجتهدين و تقليد از آنهاست. البته حقيقت تقليد عبارت است از رجوع غير متخصص به متخصص، که يک قاعده عمومي است و اختصاصي به حوزه احکام و مسائل ديني ندارد، بلکه در هر امري اگر کسي خودش متخصص نباشد به متخصص آن فن مراجعه مي کند؛ مثلا شما اگر بيمار شويد به پزشک که متخصص در تشخيص و درمان بيماري هاست مراجعه مي کنيد. در احکام ديني هم مردم به متخصصين که همان مراجع هستند مراجعه مي کنند و راهي غير از اين وجود ندارد. البته طبيعتا وقتي فتواي مراجع تقليد با يکديگر فرق داشت، عمل مقلدين آنها هم مختلف مي شود، ولي بايد توجه داشت که اختلاف فتاواي مراجع با هم، نظير اختلاف نسخه هاي پزشکي است که اگر دو پزشک در مورد يک بيماري واحد دو تشخيص مختلف دادند، اگر هر دو اشتباه نباشد، قطعا يکي از آنها اشتباه است، و همچنين در مورد يک پزشک هم اين گونه نيست که همه تشخيص ها و نسخه هاي او درست باشد، بلکه قطعا در بين صدها نسخه اي که مي دهد، يکي هم اشتباه مي شود. مراجع تقليد هم اگر در مسأله اي با هم اختلاف نظر داشته باشند، اگر نظر همه ي آنان خطا نباشد، قطعا فقط يک نظر صحيح و بقيه آنها اشتباه و غلط است. همچنين در بين صدها فتوايي که يک فقيه صادر مي کند احتمال اين که برخي از آنها اشتباه باشد وجود دارد. اگر چه اين چنين است، ولي چاره اي هم غير از اين نيست. وقتي دست ما از امام معصوم عليه السلام کوتاه شد، راهي غير از اين باقي نمي ماند، آيا مي توان به دليل وجود چند اشتباه در نسخه هاي پزشکان، به طور کلي پزشکي را تعطيل کرد؟ بديهي است که هيچ عاقلي به اين سؤال پاسخ مثبت نمي دهد.
پس اگر منظور از پلوراليسم در اسلام، اختلاف فتاواي علما و صاحب نظران ديني در ظنيات اسلام باشد، اين امري مسلم و مقبول است. در دايره ي ظنيات، صاحب نظران مي توانند اختلاف داشته باشند و هر کس مي تواند از فتواي هر مجتهدي که اعلم تشخيص داده تبعيت کند و به هيچ مجتهدي هم نمي شود گفت نظر شما قطعا و صد در صد غلط است، چون فزض ما اين است که مسأله ظني است و واقعيت امر را در مورد آن نمي دانيم. البته شرط اظهار نظر اين است که بايد در مسائل ديني متخصص و صاحب نظر باشد و اين طور نيست که چون مسأله ظني است، هر کسي از گرد راه برسد و بگويد نظر من هم اين است. مگر مردم و وزارت بهداشت به هر کسي اجازه داير کردن مطب و پرداختن به امر طبابت را مي دهند؟
به هر حال اگر کسي اسم اين را هم پلوراليسم بگذارد، بايد بگوييم بله، ما در اسلام هم پلوراليسم داريم. اما بايد توجه داشت که کسي پلوراليسم را به اين معنا نگفته است؛ چون پلوراليسم يعني اين که حقيقت و يا راه رسيدن به آن متعدد باشد، در حالي که در مورد اختلاف نظر مجتهدين گفتيم حقيقت و حکم واقعي خداوند يک چيز بيشتر نيست، که اگر مجتهدي به آن حکم دست يافت، نظرش درست است و گرنه فتوايي که غير از آن باشد قطعا غلط و اشتباه است، منتها اشتباهي که همچنان که گفتيم، هم مرجع و هم مقلدين او در مورد آن معذور هستند. بنابراين، اسم اين را نمي توان پلوراليسم گذاشت.

نفي پلوراليسم در گزاره هاي خبري وپذيرش آن در مسائل ارزشي و اخلاق

مطلب ديگري که در اين جا وجود دارد مربوط به تفاوت گزاره هاي خبري و گزاره هاي انشايي است. در بحث معرفت شناسي گفته مي شود قضايايي که علم ما به آنها تعلق مي گيرد دو دسته هستند؛ يک دسته گزاره هاي خبري و آنهايي هستند که اصطلاحا از آنها به «هست ها و نيست ها» ، تعبير مي شود؛ يعني گزاره هايي که خبر از تحقق و وجود و با عدم تحقق و وجود امري مي دهند. دسته دوم گزاره هايي هستند که اصطلاحا « بايد و نبايدها» ناميده مي شوند و شامل گزاره هايي است که مشتمل بر اخبار از تحقق يا عدم تحقق امري نيستند. اين نوع گزاره ها را گزاره هاي انشايي نيز مي نامند.
ممکن است کسي در اين که گزاره هاي خبري قابل صدق و کذب هستند و راست و دروغ دارند، بحثي نداشته باشد اما در مورد گزاره هاي انشايي بگويد اين گروه از گزاره ها متصف به صدق و کذب نمي شوند و درست و نادرست ندارند؛ همان گونه که در مورد بحث فعلي ما گاهي گفته مي شود: در زمينه مسائل اعتقادي دين، صدق و کذب و درستي و نادرستي معنا دارد و مي توان يک نظر را صحيح و نظرات غير از آن را باطل دانست، اما آن دسته از گزاره هاي ديني که بيان گر ارزش ها و مشتمل بر بايد و نبايدها هستند چنين حکمي ندارند و کاشف از يک واقعيت عيني نيستند تا بگوييم فقط يک نظر صحيح و بقيه نظرها باطلند. تمامي قوانين و احکام و نيز ارزش هاي اخلاقي اسلام از اين قبيلند. عباراتي از قبيل اين که بايد نماز خواند، نبايد دروغ گفت، نبايد به حقوق ديگران تجاوز کرد و نظاير آنها، چيزهايي نيستند که ما بتوانيم بگوييم راست يا دروغ، درست يا نادرستند، چون حاکي از هيچ واقعيت عيني نيستند تا ما محتواي آنها را با آن واقعيت هاي عيني مقايسه کنيم و ببينيم مطابقت دارند، تا درست باشند، يا مطابقت ندارند، تا نادرست باشند. اصولا حقيقت چنين گزاره هايي چيزي جز سليقه و اعتبار و قرارداد نيست. اگر کسي مي گويد رنگ سبز زيباست و ديگري مي گويد رنگ زرد زيباست، اين گفته ي آنها حقيقتي غير از اين ندارد که سليقه و طبع يکي رنگ سبز را مي پسندد و سليقه و طبع ديگري با رنگ زرد سازگاري بيشتري دارد، ولي نمي شود گفت يکي راست و ديگري دروغ مي گويد و مثلا رنگ سبز واقعا و حقيقتا زيباست و رنگ زرد واقعا و حقيقتا زيبا نيست. در اين مورد، بحث از حقيقت و خطا و درست و نادرست کردن کاملا بي معناست.
بر اساس اين مبناي معرفت شناختي در مورد گزاره هاي ارزشي، راه براي نسبيت و پذيرش چند نظر مختلف در يک امر واحد باز مي شود.
همان طور که مي توان گفت رنگ سبز خوب است، هم زرد، هم صورتي و هم بنفش، و بستگي دارد که هر کس چه رنگي را مي پسندد، در مورد دين يا لااقل بخشي از دين (احکام و مسائل ارزشي) هم مي توان چنين نظري را قائل شد. آن جا که مسأله بايد و نبايد در کار است، مي توانيم برحسب تعدد زمان، مکان و اشخاص، کثرت هاي مختلف قابل قبول داشته باشيم. در زمان قرن اول هجري، امري را خوب مي دانستند و در قرن چهاردهم هجري همان امر را بد مي دانند و هر دو هم نسبت به زمان خودشان درست هستند. خوب، براي ژاپني ها يک چيز است و براي انگليسي ها چيز ديگري است و هر دو هم درست است. در جوامعي که ما مي شناسيم، کاملا برهنه و عريان در انظار عمومي ظاهر شدن، کاري زشت و ناپسند تلقي مي گردد، اما ممکن است روزي در يک جامعه اي همين مسأله امري عادي و يا حتي مطلوب و ارزشمند تلقي شود؛ اين مسأله اي است که بستگي به قرارداد و عرف اجتماعي دارد و هر کدام که باشد تفاوتي نمي کند. خوب و بدهايي هم که در اسلام يا هر دين ديگري هست از همين قبيل است و نمي توان گفت احکام و ارزش هاي مسيحيت درست است يا ارزشهاي اسلام يا يهوديت، بلکه براي هر کس، هر کدام از آنها را که بپسندد همان درست است.
خلاصه ي سخن اين است که اگر هم در زمينه اعتقادات و آن بخشي از دين که مشتمل بر «هست ها ونيست ها» است پلوراليسم را نپذيريم اما در زمينه احکام و مسائل ارزشي اديان حتما بايد قائل به پلوراليسم شده و تکثر را بپذيريم.
همان طور که اشاره کرديم، در بحث معرفت شناسي، برخي، تمامي علوم و معارف بشري را در هر زمينه اي که باشد نسبي مي دانند، اما برخي ديگر فقط در حوزه ي ارزش ها و اخلاق قائل به نسبيت هستند يا اساسا گزاره هاي ارزشي و اخلاقي را قابل اتصاف به صدق و کذب و درستي و نادرستي نمي دانند.اکنون بايد ببينيم مسأله نسبيت در ارزش ها درست است يا نه؟

نقد نظريه پلوراليسم در حوزه ي اخلاق و ارزش ها

شکي نيست که چيزهايي وجود دارند که خوبي و بدي آنها تغيير مي کند و در زماني خوب و در زماني بد، در محيطي خوب و در محيطي بد و در شرايطي خوب و در شرايطي بد هستند. حتي مثلا راست گفتن و دروغ گفتن نيز همين گونه اند و اين طور نيست که هميشه، راست گفتن خوب و دروغ گفتن بد باشد. گر چه کانت معتقد بود که دروغ گفتن، هميشه بد و راست گفتن، هميشه خوب است و هيچ استثنايي هم ندارد، اما همه ما مي دانيم که اين طور نيست و مثلا اگر حفظ جان يک مؤمن در گرو اين است که دروغ بگوييم، آن جا نه تنها راست گفتن خوب نيست بلکه حرام است و بايد حتما دروغ گفت تا جان مؤمن حفظ شود. در زمان طاغوت اگر ساواکي ها مي آمدند و سراغ کسي را از شما مي گرفتند، آيا شما بايد راست مي گفتيد تا بروند و آن شخص را دستگير کرده و به زندان ببرند و شکنجه يا اعدام کنند؟ بسيار روشن است که حتما بايد در اين جا به ساواکي ها دروغ مي گفتيد. يا مثلا در دستورات اسلامي داريم که اگر کاري موجب وهن و تحقير مؤمن شود، نبايد آن کار را انجام دهد؛ تيجه ي اين دستور اين است که مؤمن بايد در هر جامعه اي طبق آداب و رسوم همان جامعه رفتارکند - البته تا مادامي که با واجبات و محرمات شرعي تصادم پيدا نکند - و کاري برخلاف هنجارها و رسوم آن جامعه که موجب تحقير و توهين به او مي شود، انجام ندهد.
به هر حال، نظاير اين مواردي که ذکر کرديم فراوان وجود دارد، که ظاهرا به نظر مي رسد نتيجه آنها قبول نوعي پلوراليسم و نسبيت در اصول و ارزش هاي اخلاقي و اجتماعي اسلام است. دروغ گفتن و راست گفتن، هم خوبند و هم بد؛ بستگي به شرايط دارد. البته بايد توجه داشت که نتيجه اين بيان فقط نسبيت است نه شکاکيت، يعني اين طور نيست که مثلا شک داشته باشيم راست گفتن خوب است يا بد، بلکه به طور قطعي و جزمي مي دانيم که راست گفتن در اين شرايط خوب و در آن شرايط بد است. در هر صورت، کساني با استناد به اين گونه موارد مي خواهند بگويند نسبيت اخلاقي و ارزشي حتي در تفکر اسلامي نيز وجود دارد امري پذيرفته شده است. البته بيان فني و علمي که براي تبيين اين مسأله دارند شرح و تفصيل خاص خود را دارد که از محل بحث فعلي ما خارج است.
آن چه که در اين جا مي توانيم بگوييم اين است که: حقيقت آن است که اگر ما هر قضيه اي را با تمامي قيود و شرايطش در نظر بگيريم، همه ي قضايا مطلق هستند و هيچ نسبيتي در آنها راه ندارد؛ مثلا اگر در مسائل فيزيک يا شيمي از شما بپرسند: «آب در چند درجه به جوش مي آيد؟» پاسخ خواهيد دارد در صد درجه. بعد يک آب خيلي شوري را مي آورند يا مثلا آب را مي برند در جايي که فشار هوا بيشتر يا کم تر از حد معمول است و مي جوشانند و شما مي بينيدکه در صد درجه به جوش نمي آيد بلکه کمي بيشتر يا کم تر از صد درجه است. در اين جا نتيجه ي کار نسبيت نيست، بلکه مسأله اين است که شما در بيان دقيق اين قضيه، مسامحه و کوتاهي کرده ايد و آن را دقيقا با تمامي قيود و شرايطش بيان نکرده ايد. قضيه کامل و دقيق اين است که مثلا بگوييد:« آب با اين درصد مشخص در املاح و در اين درجه خاص از فشار هوا در صد درجه به جوش مي آيد.» همه فيزيک دان ها و شيمي دان ها مي دانند که آب با شرايط خاصي در صد درجه به جوش مي آيد، اما به هنگام نوشتن و يا گفتن اين مطلب معمولا مسامحه مي کنند و با حذف آن قيود و شرايط به طور اجمال و خلاصه مي گويند آب در صد درجه به جوش مي آيد. قضايايي از اين قبيل در بسياري از علوم وجود دارد و همان طور که توضيح داديم وجود اين قضايا دليل بر نسبيت و عدم کليت آنها نيست بلکه نتيجه ي مسامحه در بيان کامل و ذکر تمامي قيود و شرايط آن است. قضاياي اخلاقي نيز از همين قبيل هستند.در اين نوع قضايا هم اگر هر قضيه اي را با تمامي قيود و شرايط آن بيان کنيم، هيچ گاه حکم آن عوض نخواهد شد و اگر خوب است هميشه خوب است و اگر بد است هميشه بد خواهدبود. اين که مي بينيم حکم راست گويي و دروغ گويي تعبير مي کند و گاهي خوب و گاهي بد مي شود، بدان جهت است که از ذکر تمامي قيود و شرايط آنها غفلت کرده ايم.
اما پوزيتويست هاي اخلاقي و طرفداران نسبيت در ارزش ها مي گويند حتي اگر تمامي قيود و شرايط گزاره هاي اخلاقي را هم ذکر کنيم، باز هم خوب مطلق و بد مطلق نداريم بلکه خوبي و بدي، بنا به ذوق و سليقه و پسند افراد و جوامع مختلف مي کند و دليل آن هم اين است که اصولا مسائل ارزشي، هيچ کشفي از واقعيت ندارند و همان طور که قبلا اشاره شد نظير زيبايي رنگ سبز و زرد هستند که صرفا حاکي از ذوق و سليقه ي انسان ها هستند و حقيقتي وراي آنها نهفته نيست.
اين جا است که يک بحث مبنايي و ريشه اي بين ما و ديگران وجود دارد و بايد بحث کنيم که آيا ارزش ها به اين معنا قابل تکثر هستند؛ يعني آيا در مورد يک مسأله خاص، ما مي توانيم چند حکم ارزشي مخالف متضاد را، همه را با هم، درست و حقيقت بدانيم يا اين که اگر تمامي قيود و شرايط قضيه را بيان کنيم، حکم آن هميشه در هر زماني و مکاني ثابت و واحد خواهد بود؟

احکام ارزشي اسلام تابع مصالح و مفاسد واقعي و حقيقي است

آن چه که ما از اسلام مي فهميم، و معتقديم صرف نظر از بحث ديني با برهان عقلي نيز قابل اثبات است، اين است که در مورد ارزش ها و بايد و نبايدها نيز همانند قضاياي خبري و مشتمل بر هست ها و نيست ها،يک حقيقت بيشتر وجود ندارد و از اين نظر قابل تعدد وتکثر نيستند. البته يک سلسله خوب و بدهايي داريم که صرفا براساس قرارداد استوارند و پشتوانه حقيقي و واقعي ندارند، اما همه خوب و بدها اين گونه نيستند. خوب و بدهاي اخلاقي و ارزشي که در اسلام معتبرند، همگي تابع مصالح و مفاسدي هستند؛ مثلا دروغ گويي از آن جهت ناپسند و ممنوع است که موجب بي اعتمادي مردم به يکديگرو در نتيجه، اختلال نظام اجتماعي خواهد شد و انسان اصلا نمي تواند در چنين جامعه اي زندگي کند. جامعه اي را فرض کنيد که همه ي افراد در آن دروغ گو هستند و نوعا دروغ مي گويند. در چنين جامعه اي، شيرازه ي امور از هم گسسته مي شود و نظام زندگي بر هم خواهد خورد. اساس زندگي اجتماعي، بر اعتماد به يکديگر استوار است. اگر بنا باشد دروغ رواج يابد و همه دروغ بگويند، شما ديگر به هيچ کس، از زن و فرزند گرفته تا خويشاوند و دوست و همسايه و همکارتان نمي توانيد اعتماد کنيد و زندگي از هم پاشيده مي شود.به سبب اين ضرر اجتماعي بزرگ و غير قابل جبران است که دروغ گفتن در اسلام ممنوع گشته و گناهي بزرگ دانسته شده است. برعکس، راست گفتن موجب جلب اعتماد افراد به يکديگر مي شود و مردم مي توانند از زندگي اجتماعي بهره ببرند. اگر شاگرد و دانشجو در مدرسه و دانشگاه اعتماد نداشته باشند که استادشان راست مي گويد و کتابشان حقيقت را نوشته، تمامي کلاس هاي مدرسه و دانشگاه و کتاب هاي آنها بي فايده خواهند شد. بنابراين، خوبي و بدي راست گويي و دروغ گويي، تابع مصالح و مفاسدي است که بر آنها مترتب مي شود و با قياس آنها به ترتب آن مصالح و مفاسد است که اسلام راست گويي را خوب و دروغ گويي را بد و ناپسند شمرده است.
نکته اي که بايد اضافه کنيم اين است که از نظر اسلام، مصالح و مفاسد امور، تنها مربوط به مصالح و مفاسد مادي و دنيايي نيست، بلکه يک سلسله مصالح و مفاسدي نيز وجود دارند که مربوط به اموري معنوي و زندگي آخرتي انسان هستند. اسلام در خوب و بدهايي که مقرر داشته، علاوه بر مصالح و مفاسد مادي و دنيايي، مصالح و مفاسد معنوي و آخرتي را نيز مد نظر داشته است.

پي نوشت :

1- آل عمران / 85.
2- بقره /285.
3- قيامه / 3-5.

منبع:کتاب کاوش ها و چالش ها